گوگل بعد از چندینماه به اولتیماتومهایی که میداد جامهی عمل پوشاند و «گوگلپلاس» را از دسترس کاربرانش خارج کرد، اینستاگرام و فضای رنگارنگش هم که از همان ابتدا برای آدمهایی مثل من که در نوشتن بسی حرّافاند، ساخته نشده بود و این روزها صرفاً در حد همان استوریگذاشتنهای هر چند هفته یا هر چند ماه یکبار رفع نیاز میکند، با نوشتن روی کاغذ هم که چند سالی هست میانهای ندارم. پس چه باید بکند این آدم پر از حرف که حالا دارد به یک سکوت بزرگ بدل میشود؟ نکند نوادگانش، خدایی ناکرده و زبانش لال روزی که در پی دانستن عقبهی او میگردند تصور کنند که نیای بزرگشان هیچ حرفی برای گفتن نداشته است؟!
درگیر همین اندیشهها –حوالی ساعت 2 بامداد- بودم که یکهو ندایی مرا به خودم آورد که ای دل غافل! تو روزی یک وبلاگک دست و پا شکستهای داشتی بندهی خدا! در همین احوالات، دستی از غیب بلندم کرد و نشاندم جلوی آیتالله گوگل و دستم را بُرد به سمت کیبورد تا اسم خودم را در قسمت جستوجو تایپ کنم و برسم به: «اقلیم قلم».
آخرین نوشتهای که در آن درج کردهأم به سال 94 بازمیگردد؛ روزهای تلخ بعد از کوچ ابدی مادربزرگ(ننهجانم). حالا که پس از 3سال در مطلع سال 98 هجری شمسی و به حکم ضرورت با قلمم آشتی کردهام، تصمیم دارم به این خانه بازگردم؛ خانهای که نه پُز و افادهها و شوآفهای اینستاگرام را دارد، نه به لایک و کامنت و حتی دیدهشدن محتاج است. انگار که در این وادی فقط برای خدا مینویسی و خودت و آن آدم باذوقی که ردپایت را گرفته و آمده تا اینجا که تو را بخواند و شاید حتی هیچوقت متوجه گذرش از اینجا هم نشوی. هرچند نگویم از این لذت وصفناشدنی که همان کسی بخواندتت که دلت میخواهد و بعد، یکروز میان گرگ و میش خستگیهایت یک طور رد پایش را ببینی و بفهمی که تا اینجا دنبالت آمده.
بگذریم
من به نوشتن، به قلم، به اقلیم قلم برگشتم!
پ.ن: نام این خانه پیشتر «به زبان قلم» بود!
یه چیزایی از ماه رمضونای پر شور و شوق و در عین حال پر از سادگی و صمیمیت دوران بچگی که با ذوق وصفناشدنی موقع برگشت از مدرسه با پول خیلی کمِ توجیبی برای افطارم خوراکی مختصری میخریدم، از روزها و شبهای رمضونیِ دوران پر رمز و راز نوجوونی که سقف بالای سرمون رو نمیتونستیم تحمل کنیم و میزدیم به دلِ پشتبوم خونهی مادربزرگ و تا سحر ستاره میشمردیم یا همین رمضونای دورهی پر از قصه و گاه پر از غصه و حیرت جوونی توی وجودم باقی مونده که باعثشده با اختلاف خیلی فاحش و بلکه افحشی این ماه رو بدل به بهترین ماه زندگیم بکنه؛ ماه ِبهار دلها. نه اینکه همه چیز تو این سالها عالی بوده باشه که اصلاً از زندگی و گردش دوران چنین چیزی برنمیاد اما هر تلخی هم که بود، یا پشت حالوهوای سادهی بچگیهامون محو میشد و خیلی متوجهش نبودیم یا دل میبستیم به درهایی که گفتهبودن از اول ماه مبارک باز میشه و تا آخر ماه بسته نمیشه.
.
گرچه آلودهأم و خار ولی آمدهأم
با همان فطرت پاک ازلی آمدهأم
دیدم از غیر درت بیمحلی آمدهأم
دست پر هستم و با نام «علی» آمدهأم.
- اللهم أذنت لی فی دعائک و مسألتک، فاسمع یا سمیع مدحتی و أجب یا رحیم دعوتی و اقل یا غفور عثرتی. فکم یا الهی من کربةٍ قد فرجتها و هموم قد کشفتها و عثرة قد اقلتها و رحمة قد نشرتها و حلقة بلاء قد فککتها.
یه چیزایی از ماه رمضونای پر شور و شوق و در عین حال پر از سادگی و صمیمیت دوران بچگی که با ذوق وصفناشدنی موقع برگشت از مدرسه با پول خیلی کمِ توجیبی برای افطارم خوراکی مختصری میخریدم، از روزها و شبهای رمضونیِ دوران پر رمز و راز نوجوونی که سقف بالای سرمون رو نمیتونستیم تحمل کنیم و میزدیم به دلِ پشتبوم خونهی مادربزرگ و تا سحر ستاره میشمردیم یا رمضونای همین دورهی پر از قصه و گاه پر از غصه و حیرت جوونی توی وجودم تهنشین شده که با اختلاف خیلی فاحش و بلکه افحشی این ماه رو بدل به بهترین ماه زندگیم میکنه؛ ماه ِبهار دلها. نه اینکه همه چیز تو این سالها عالی بوده باشه که اصلاً از زندگی و گردش دوران چنین چیزی برنمیاد اما هر تلخی هم که بود، یا پشت حالوهوای سادهی بچگیهامون محو میشد و خیلی متوجهش نبودیم یا دل میبستیم به درهایی که گفتهبودن از اول ماه مبارک باز میشه و تا آخر ماه بسته نمیشه.
.
گرچه آلودهأم و خار ولی آمدهأم
با همان فطرت پاک ازلی آمدهأم
دیدم از غیر درت بیمحلی آمدهأم
دست پر هستم و با نام «علی» آمدهأم.
- اللهم أذنت لی فی دعائک و مسألتک، فاسمع یا سمیع مدحتی و أجب یا رحیم دعوتی و اقل یا غفور عثرتی. فکم یا الهی من کربةٍ قد فرجتها و هموم قد کشفتها و عثرة قد اقلتها و رحمة قد نشرتها و حلقة بلاء قد فککتها.
تا مدتها پیش اعتقاد محکمی داشتم که اگر آدمیزاد قدم در مسیری بگذارد و بعد از گذشت مدتی متوجه شود که به اشتباه مسیرش را انتخاب کرده، هر جایی که هست باید کفش آهنین به پا کند و از مسیر رفته، بازگردد. این روزها این باور هم مثل تمامی اعتقادات و باورهای دیگر در معرض آزمون الهی قرار گرفته است. انتخاب مسیر، طیکردن بخش بزرگی از آن و بعد، درک اینکه کلیت این انتخاب و تمامی این مسیر نتیجهی یک اشتباه بوده و حالا این پرسش را سر راهت را قرار میدهد که: تو که از «باید تغییردادن و برگشتن از مسیر اشتباه» دم میزدی، حالا میتوانی برگردی؟ پس، عمرِ رفته و فرصتِ سوخته را چه میکنی؟ با اینکه برگشتن از یک راه اشتباه گاهی خودش یک اشتباه بزرگتر است، چه میکنی؟
حالا اعتقاد راسخم بدل به تردید شده است. حالا میبینم که همیشه راه بازگشت برای آدمی باز نیست. بلکه باید همان اشتباهات و عذابشان را به آغوش بکشد، جزءجزءشان را واکاوی کند تا شاید در کنه ناپیدایشان حکمتی -ولو به زور- پیدا کند و حتی بالاتر از این؛ به این فکر کند که شاید این اشتباه حقش بوده، که بعضی اشتباهات حق آدمیزاد است، که اصلاً اشتباه میکنند بعضی از آدمها که اشتباه نمیکنند، که باید راه افتاد؛ مثل رودها که برخی به دریا میرسند و برخی نمیرسند.
تا اینجای ماجرا وضعیت تقریباً خوب است. نه اینکه خوب باشد اما همینکه بدانی کدام تصمیم را بهاشتباه گرفتهای و کدامشان را در کمال عقل و درایت، جای آن را دارد که مراسم شکرگزاری به پا کنی. داستان واقعی برای تصمیمها و انتخابهایی است که نمیدانی قرار است به کجا ختم شوند.
.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیراً
14 مرداد 1398(داور - پ)
صحیفهی سجادیه - دعای مکارمالاخلاق
-----------
24 سالگی، پربار بود.
پر از اشتباه، آزمون و خطا، نرسیدن، دلکندن، ازدستدادن، متزلشدنِ نقش تصویرها و تصورهایی که در درستیشان تردید نداشتم، افتادن و مثل همیشه، بلندشدن برای دوبارهساختن. راه سختی که انتخاب کردم، اشتباهاتی که مرتکب شدم، بهای وسعتیافتن روحم بود، بهای فهم و توانِ اینکه از تصاویر خیالیِ حکشده بر دیوارهای غار زندگی بگذرم و به دنیای وارونه، واقعبینانهتر نگاه کنم و بفهمم که اگر قدم خمیدهتر شده و روحم قدرت پرواز ندارد، بخاطر سنگینیِ وزنههایی است که بر جان و دلم آویزان شدهاند. به قول معلم عزیزِ روزگار نوجوانی، برای پرواز، باید که سبکتر بود.
حالا در آستانهی 25 سالگی، چیزی جز نگاه و مراقبت «او» آرزو ندارم.
--------
- الحمدلله کما هو اهله
29 تیر-1398
مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی کند. وقتی توفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.!
+ کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی | مترجم: مهدی غبرائی
+ خدایا! برای تکه پاره ایمانی که از هزار بلا جا مانده و نمانده، با چشم پوشی همیشگی ات قسمتی بنویس تا از ورطه وفان حوادث حتی اگر شده تکه و پاره، جان سالم به در ببرد.
غبطه می خورم
به لبخند زدنش.
به خندیدنش.
وقتی که نگاهش می کنم حس می کنم آنچه از قلبش می جوشد
آنچه که در چشمانش موج می زند
الان است که خنده اش را بدل به بندنیامدنی ترین گریه ها کند.
اما
باز هم می خندد.
باز هم لبخند می زند.
پ.ن: به خنده های تلخ، به اینطوری بودن هم می شود غبطه خورد.
«یهود گفتند دستخدا بسته است. دستهاى خودشان بسته باد و به سزای آنچه گفتند از رحمتخدا دور باشند. بلکه هر دو دست او گشاده است، هر گونه بخواهد مىبخشد».
مثل خیلیهای دیگر که توی سربالاییِ نبودنها، سختیها، نشدنها و نرسیدنها، پاهای ایمانشان سست میشود و لنگ میزنند، کم میآورم گاهی. توی نهانخانه دلم علفهای تردید میروید، دانههای شک بارور میشود و نهال یقینم را نشانه میگیرد. باورم به یغما میرود، باورِ اینکه اگر بخواهی میتوانی. که نشدنها از روی نتوانستنت نبوده، از روی نخواستنت بوده و نخواستنت از روی حکمت. قبول. قدِ کوتاهِ معرفت من نمیرسد به بلندایِ فهم توانستن و خواستن و حکمت تو. اینطور وقتها تو میمانی و غیرتی که برنمیتابد حتی توی پستوهای دلم، به توانستنت شک کنم و من میمانم و دستهایی که دوباره بلند میشود و گونههایی که خیسِ باران و لبهایی که بر آنها ترنّم یا "باسِطَ الیَدینِ بالعطیّه" جاریست. ای کسیکه هر دو تا دستهات را باز کردهای برای عطا. برای بخشیدن. برای انفاق. ببخش نفهمیدنهای مرا!
انگار غیرتت برتابیده باشد این حرف یهود را، گفته بودند دستت بسته است، نمیتوانی. گفته بودی دستهای خودتان بسته باد! من هر دو تا دستهام باز است. میتوانم، هرطور بخواهم میتوانم:
وَقَالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ یَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ یُنفِقُ کَیْفَ یَشَاء.
+ مریم روستا
ُ
+ یکی از ذکرهای قشنگ شبهای جمعه که محدّث قمی هم توی مفاتیحش آورده؛ "یا دائِم الفضلِ علی البریّه، یا باسِطَ الیدینِ بِالعَطیّه، یا صاحِب المواهب الثنیّه، صلِّ علی محمّدٍ و آله خیر الوری سجیّه و اغفِر لَنا یا ذاالعلی فی هذه العشیّه"
یا من لا مفر الا الیه.
"دنبال دعایی میگردم که آرامم کند. کتاب دعا را بسته و نبسته نگاهم میافتد به صفحه سفید آخرش. جایی که با خودکاری کمرمق نوشتهام 'حدیث قدسی.بخوانش. همیشه' ؛
"ای کسی که وصال ما را ترک کردهای، برگرد و ای کسی که بر جدایی از ما سوگند خوردهای، سوگند خود را بشکن. ما ابلیس را برای این از خود راندیم که بر تو سجده نکرد"
انگار که خدا پایین آمده، دستش را گذاشته روی شانههایت که سرت را برگردانی نگاهش کنی. اصلا انگاری التماست کند. با این کتاب دعای قدیمی، که پر است از دستخط هایت. پر است از وقتهایی که دلت لرزیده و چیزی گیرت آمده. بغض نوشته هایی که بعدا بیش از دعاها خِفتَت میکنند.
حریصانه دنبال بقیه دستنویسهایم میگردم. برخی شان بدجور بوی معصومیت میدهند. دلم برای خود آن روزهایم تنگ میشود. ستاره زدهام زیر ترجمه دعاها. نگاهم سر می خورد روی یکی شان. گویی امام سجاد با صدایی آرام و چشمانی اشکبار کنج خانهاش در مدینه زیر نور چراغ پیهسوز میخوانده:
«آقای من! شاید مرا از درِ خانهات راندهای و مرا از خدمتت دور کردهای یا شاید دیدهای حقت را سبک میشمارم، پس دورم کردهای.
یا شاید دیدهای از تو رو گرداندهام، پس خشمم کردهای . یا شاید دوست نداشتی صدای دعا کردنم را، پس از خودت دورم کردهای!»
این "شاید"ها چقدر سهمگینند. سیلاب اشک راه میاندازند و ایمان، زیستن بین خوف و رجای همین دعاهاست. باید بدهم کتاب دعایم را با خودم دفن کنند. شاید به دستنویسها بخشیدندم."
+ نمی دانم برای کیست. یعنی هرچه گشتم نامش را نیافتم. فقط می دانم که این حرف های دل من هست و از برای من نیست.
در خانهی غم بودن، از همت دون باشد
و اندر دل دونهمت، اسرار تو چون باشد
بر هر چه همیلرزی، میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق، از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی، درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی، آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد، جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد، آنجا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق، در دام کجا گنجد؟
پرواز چنین مرغی، از برون باشد
بر گرد خسان گردد، چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد، او را چه س باشد؟
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت، هر نیل که خون باشد.
-------
عارضم خدمت شازده که این مدت که نبودم، بسی اتفاقات رخ داد. در رأس این وقایع، میتوان به دفاع معظمٌلها اشاره نمود. بله! شاید برای عالم خلقت باور این امر مشکل باشه لیکن این بندهی سرتاپا تقصیرِ خداوند بالاخره در یومالله 17 شهریور 1398 از پایاننامهی عزیزش دفاع کرد. دیگر آنکه همین چند روز پیش، در هفدمین روز آذرماه پاییزی، رفتن و کوچ ابدی نازنینرفیقم یکساله شد. راستَش حالا دیگر به این باور رسیدهام که اندوه اگرچه نمیتواند آدمیزاد را از بین ببرد، اما به خوبی میتواند او را از همه چیز تهی کند. حالا اگر بخواهم خیلی با دید مثبت به آن نگاه کنم، به جای تهیشدن اسمش را میگذارم «رهایی». عجیب هم نیست که چیزهای ارزشمند با بهای سنگین به دست آیند. دیگر اینکه به حول و قوهی الهی تغییراتی در همهی ابعاد زندگی دارد رخ میدهد!
-------------
یکمِ آخر- این نوشته هم اول برای خدا، دوم برای همان آدم باذوقی که شاید از اینجا عبور کند که از همینجا خدمتش عرض میکنم: مخلصم هموطن!
دومِ آخر- شعر هم یادگار یک معلم گرانقدر است. البته که مولانای بزرگ آن را سروده اما این معلم ارجمند مدام زیر گوشمان زمزمهاش کرده تا بلکه یاد بگیریم برای چیزهایی بلرزیم که واقعا ارزشمند باشن؛ بر هرچه همیلرزی، میدان که همان ارزی.
سومِ آخر- «عارضم خدمت شازده» هم تیکه کلام محسن رضوانی در «گچ پژ» است.
درباره این سایت